، تا این لحظه: 22 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

ریحانه النبی

دلتنگی

سلام داره خیلی بهم فشار میاد  نمی دونم احتمال می دم از کم بودن توکل وایمان به خداست جدیدا خیلی زود اشکم در میاد  خیلی زود گریه می کنم   البته گریه زود ارومم می کنه اوما دوباره همون اش و همون کاسه نمی گم به خاطر چیه اما می دونم نباید اینقدر ضعیف باشم باید ایمانم رو قوی تر کنم ما ادم ها خیلی زود  ممکنه نعمت هامون رو فراموش کنیم و و مدام یاد نداشته هامون می افتیم  و این خیلی بده خیلی دلم برای حرم امام حسین(علیه السلام )  تنگ شده  خیلی  دلم می خواد برم به امام حسین گفتم  دلم می خواد سا تحویل پیشش باشم  وقتی می رم اونجا ارامش عجیبی پیدا می کنم احساس می کنم هیچ غمی توی عالم ندارم  و ه...
15 مهر 1391

همین جوری

سلام به همه ی دوستان عزیزم الهی که خدا همتون رو حفظ کنه و زیر سایه امام زمان (عج الله) باشید دلم برا همتون خیلی  تنگ شده دوست داشتم یه روز همه دور همه جمع بشیم  وهمتون رو ببینم یاد ایامی که گذشت به خیر یادتونه  اتاق 117  رو  یادتونه  چه روز هایی داشتیم  الان همتون دیگه حسابی درگیر زندگی و بچه و شوهر و نوه و نتیجه شدید ماشاالله دیروز اصلا حالم خوب نبود می خواستم کلی براتون بنویسم  و باهاتون حرف بزنم  اما دلم نیومد خیلی ناراحتتون کنم  اما امروز خدا روشکر حالم خوبه و کیفم کوکه ممنون از این که به وبلاگم میاید و بهم سر می زنید  خیلی خوشحال هم می شم که برام پیام می زارید  البته من...
13 مهر 1391

اسباب کشی

سلام می کنم به همه ی دوستان گلم می دونم خیلی وقته نتونستم بیام و وبلاگم رو اپ کنم  راستش نمی دونستم چی بنویسم مطلب خاصی ندارم که تعریف کنم  فقط اینکه کم کم باید وسایل های خونه رو باید جمع کنم کمتر از 2 ماهه دیگه باید اسباب کشی کنیم وای خدای من از اسباب کشی خیلی بدم چون تا حالا 3 بار اسباب کشی کردم  و این چهارمین باره  خیلی سخته مستاجری البته ظاهرا داره تموم می شه  نزدیک خونه مامانم دارم می رم تا فرصت بیشتری پیدا کنم بهش سر بزنم  چون این جایی که هستم شاید هفته ای یه بار بتونم بهش سر بزنم  نمی دونم توکل بر خدا  
10 مهر 1391

شهید علمدار

ماهی به نام علمدار اعداد برای بعضی‌ها یك جور دیگر معنا می‌دهد؛ یعنی انگار بعضی اعداد فقط برای آدم‌ها ساخته شده‌اند؛ مثل دهم محرم كه مال امام حسین(ع) است، چهاردهم خرداد كه مال امام خمینی(ره) است، و یازده دی‌ماه كه مال سید مجتبی علمدار است. یادم هست «علمدار» را نمی‌شناختم تا اینكه یك نوار دستم رسید. به فامیلی قشنگش حسودی‌ام شد و به سوز عشق عجیبی كه در صدای محزون و دردمندش موج انداخته بود. سید مجتبی علمدار، ویژگی عجیب دیگری هم داشت همین داشتن عدد مخصوص بود. تولد: 11 دی‌ماه 1345 مجروحیت شیمیایی: یازده دی‌ماه 1364 ازدواج با سیده فاطمه موسوی: دی‌ماه 1370 تولد د...
10 مهر 1391

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

ابراج البیت نام هتلی مجلل در مکه، عربستان سعودی است. سازندگان ساختمان شرکت مجموعة بن لادن السعودیة (متعلق به  خانواده اسامه بن لادن) است. معمار آن شرکت دار الهنداسه است.     این هتل با 601 متر ارتفاع، بلندترین برج عربستان، و از نظر حجم (با ۱۵۰۰۰۰۰ مترمربع مساحت) بزرگترین ساختمان جهان خواهد بود. رقم دقیق هزینه شده برای ساختمان بنا مشخص نیست، اما گمان می‌رود بیش از ۳ میلیارد دلار آمریکا باشد. هتل در مجاور مسجد الحرام قرار دارد، و قابلیت جا دادن ۱۰۰۰۰۰ مهمان را دارد.  به تصویر زیر نگاهی بیندازید !!!       این برج درست کنار کعبه در حال ساخت ...
1 مهر 1391

شهید اوینی

یکی از فرماندهان جنگ میگفت: خدا رحمت کند حاج عبدالله ضابط را. برایم تعریف می‌کرد: خیلی دلم میخواست سید مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سید مرتضی را ببینیم. خلاصه نشد. بالاخره آقای سید مرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمونها پر کشید. تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقۀ جنگی با کاروانهای راهیان نور. شب در آنجا ماندیم. در خواب، شهید آوینی را دیدم و درد و دل‌هایم را با او کردم؛ گفتم آقا سید، خیلی دلم میخواست تا وقتی زنده هستی بیام و ببینمت، اما توفیق نشد. به من گفت ناراحت نباش فردا ساعت 8 صبح بیا سر پل کرخه منتظرت هستم. صبح از خواب بیدار شدم. منِ بیچاره که هنوز زنده بودن شهید را شک داشتم گفتم: این چه خ...
28 شهريور 1391

شيفته ی محمود ، ابراهيم پور خسرواني

يكی از بچه ها به شوخی پتويش را پرت كرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر كاوه. كم مانده بود سكته كنم؛ سر محمود شكسته بود و داشت خون می آمد. با خودم گفتم: الان است كه يك برخورد ناجوری با من بكند. چون خودم را بی تقصير مي دانستم، آماده شدم كه اگر حرفی ،چيزی گفت، جوابش را بدهم. كاملاً خلاف انتظارم عمل كرد؛ يك دستمال از تو جيبش در آورد، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بيرون. اين برخورد از صد تا توگوشی برايم سخت تر بود. دنبالش دويدم. در حالي كه دلم مي سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه يه حرفی بزن، چيزی بگو، همانطور كه می خنديد گفت: مگه چی شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شكستم، تو حتی نگاه نكردی ببينی كار كی بوده همان طور كه خون ها را پاك می كرد، گفت: ا...
28 شهريور 1391